در این نوشتار، حکایت نخست باب یکم گلستان را بازنویسی کردهام. سعدی میگوید:
شنیدم: پادشاهی خواست زندانیای را بکشد. زندانیِ دستازجانشسته هرچه در دل، از دشنام و ناسزا، داشت به پادشاه گفت.
پادشاه پرسید: چه میگوید؟ یکی از وزیران گفت: پادشاها، بندی از قرآن در ستایش ارجمندان خواند: «آنانکه خشم خود را فرومیخورند و از مردم در میگذرند.» پادشاه، دلش سوخت و از سر خون او درگذشت.
ولی وزیر دیگر گفت: راستش، این زندانی قرآن نخوانده، بلکه به پادشاه دشنام و ناسزا گفته. پادشاه از این سخن خشمگین شد و گفت: دروغ آن وزیر را بیش از راست تو پسندیدم؛ زیرا بنای آن دروغ بر برپایی دوستی بود و بنای این راست بر دوبههمزنی.