جامعهشناسی بهعنوان دانشی نوپا در قرن نوزدهم، از همان آغاز با پرسش بنیادین «جامعه چیست و چگونه باید آن را مطالعه کرد؟» شکل گرفت. پاسخ به این پرسش، مسیرهای گوناگونی را پیش روی اندیشمندان گشود و هر یک، بر اساس زمینهی تاریخی، فلسفی و علمی زمانهی خود، تعریفی متمایز از جامعهشناسی ارائه دادند. این تعاریف بیانگر نگاه آنان به ماهیت جامعه و روش مطالعهی آن است و نیز بازتابی از دغدغهها، تحولات فکری و شرایط اجتماعی دورانشان.
در این نوشتار، بهترتیب تاریخی، هشت تعریف شاخص از جامعهشناسی را که توسط برجستهترین چهرههای این علم ارائه شده، بررسی، تحلیل و نقد خواهیم کرد: آگوست کنت، هربرت اسپنسر، کارل مارکس، امیل دورکیم، ماکس وبر، گئورگ زیمل، تالکوت پارسونز و آنتونی گیدنز. هدف، واکاوی بنیانهای نظری، روششناختی و پیامدهای فکری هر تعریف است تا روشن شود چگونه این برداشتها، مسیر تحول جامعهشناسی را شکل داده و چه نقاط قوت و کاستیهایی در آنها نهفته است.
نخست. تعریف آگوست کنت و نقد آن
تعریف آگوست کنت
آگوست کنت، فیلسوف فرانسوی و بنیانگذار علم جامعهشناسی، در کتابی به زبان فرانسوی با عنوان درسهایی دربارهی فلسفهی اثباتی، بنیانهای نظری جامعهشناسی را تبیین کرد. این اثر در سال ۱۸۵۳ توسط هریت مارتینو به انگلیسی ترجمه شد و با عنوان فلسفهی اثباتی آگوست کنت منتشر گردید. کنت در این کتاب، جامعهشناسی را «مطالعهی علمیِ قوانین مربوط به نظم و پیشرفت اجتماعی» تعریف میکند. او با استفاده از چهار مفهوم کلیدی، مطالعهی علمی، قوانین اجتماعی، نظم اجتماعی و پیشرفت اجتماعی، چهار مؤلفهی بنیادین در فهم جامعهشناسی را معرفی میکند که در ادامه به بررسی هر یک خواهیم پرداخت.
مطالعهی علمی
مطالعهی علمی، روشی نظاممند و مرحلهبهمرحله برای کشف، توصیف، تبیین یا پیشبینی پدیدههاست. این روش بر پایهی مشاهدهی دقیق، طرح پرسشهای روشن، تدوین فرضیههای آزمونپذیر، گردآوری دادههای معتبر، تحلیل منطقی و استنتاج بر اساس شواهد انجام میگیرد. نتایج حاصل از این فرایند باید قابلیت بازبینی و تکرار توسط دیگر پژوهشگران را داشته باشد.۱
کنت با بهکارگیری این مفهوم در تعریف جامعهشناسی، تأکید میکند که این علم نیز همچون علوم طبیعی، باید بر پایهی مشاهده و پژوهش دقیق استوار باشد۲، نه بر برداشتهای شخصی یا تأملات صرفاً فلسفی. از این منظر، جامعهشناسی نزد کنت دانشی است که با روشهای مشاهده و تحلیل، قوانین حاکم بر زندگی اجتماعی را آشکار میسازد و همچون علوم طبیعی، میتواند مسیر پیشرفت انسان را هموار کند. دانشی با هدف برقراری نظم و پیشرفت همزمان و فراهمسازی بنیانی علمی برای بهبود سازمان اجتماعی.
قوانین اجتماعی
مقصود کنت از «قوانین اجتماعی»، مجموعهای از روابط و الگوهای رفتاری انسانها در جامعه است که، همانند پدیدههای طبیعی، از قواعدی نسبتاً ثابت و تکرارشونده پیروی میکنند. او این قوانین را بخشی از علم جامعهشناسی میداند و معتقد است که با شناسایی آنها میتوان آیندهی جامعه را پیشبینی کرد و مسیر آن را آگاهانه سامان داد.۳
با این حال، کنت آگاه بود که قوانین اجتماعی، برخلاف قوانین طبیعی، با اراده و کنش آگاهانهی انسانها سروکار دارند و به همین دلیل، پیچیدگی و انعطافپذیری بیشتری دارند. همین ویژگی موجب میشود که پیشبینیهای اجتماعی هرگز به دقت پیشبینیهای فیزیکی نباشد. تقسیم جامعهشناسی به دو بخش ایستا و پویا — یکی برای شناخت نظم اجتماعی، و دیگری برای بررسی تغییرات و پیشرفتها — نشان میدهد که کنت از آغاز میدانست جامعه را نمیتوان مانند فیزیک یا شیمی تحلیل کرد؛ بلکه باید پیچیدگیهای انسانی را نیز در نظر گرفت.
نظم اجتماعی
در نگاه کنت، «نظم اجتماعی» یا ایستایی اجتماعی شاخهای از جامعهشناسی است که قوانین و سازوکارهای حفظ نظم و انسجام جامعه را بررسی میکند. او در درس پنجاه و یکم از درسهایی دربارهی فلسفهی اثباتی مینویسد که این شاخه به «قوانین بنیادی نظم اجتماعی» میپردازد؛ قوانینی که در هر زمان و مکان، جامعه را در حالت تعادل نگه میدارند.
از دید او، این تعادل حاصل کارکرد هماهنگ نهادهایی چون خانواده، دین، آموزش، تقسیم کار و نظام سیاسی است. این نهادها همچون اجزای یک ارگانیسم عمل میکنند؛ هر یک نقشی در تثبیت روابط و جلوگیری از فروپاشی اجتماعی دارند. کنت برای هر یک از این نهادها کارکردی مشخص در حفظ نظم اجتماعی قائل است: خانواده، کانون اجتماعیکردن اولیه و انضباط عاطفی–اخلاقی؛ دین، پدیدآورندهی وفاق ارزشی و معنا و تقویتکنندهی همبستگی؛ آموزش، انتقالدهندهی دانش و هنجارها و ساماندهِ نقشها؛ تقسیم کار، ایجادکنندهی وابستگی متقابل و هماهنگی کارکردی میان بخشها؛ و نظام سیاسی–حقوقی، تنظیمکنندهی تعارضها، تضمینکنندهی پیشبینیپذیری از طریق قانون، و توزیعکنندهی اقتدار و مشروعیت.
پیشرفت اجتماعی
«پیشرفت اجتماعی» یا پویایی اجتماعی، شاخهای از جامعهشناسی است که قوانین و مراحل تحول جوامع را بررسی میکند و در کنار ایستایی اجتماعی، تعریف کامل این علم را میسازد. کنت این تحول را فرایندی قانونمند میداند که بر پایهی «قانون سه مرحله» پیش میرود: نخست، دورهی تئولوژیک که تبیین پدیدهها بر نیروهای ماوراء طبیعی استوار است؛ سپس، دورهی متافیزیکی که مفاهیم انتزاعی و ماهیتهای فرضی نقش اصلی را دارند؛ و سرانجام، دورهی اثباتی که شناخت بر مشاهده و استدلال علمی بنا میشود.
برای توضیح این نظریه، کنت از تحول علوم طبیعی، بهویژه فیزیک، بهره میگیرد. او نشان میدهد که در مرحلهی تئولوژیک، انسان پدیدههایی مانند رعد و برق یا زلزله را ناشی از خشم خدایان یا ارواح میدانست؛ در مرحلهی متافیزیکی، این پدیدهها با مفاهیم انتزاعی چون «جوهر» یا «طبیعت» توضیح داده میشدند؛ و در مرحلهی اثباتی، علم فیزیک با تکیه بر مشاهده، آزمایش و قانونمندی، به تحلیل عقلانی و تجربی این پدیدهها پرداخت.
تحول نهاد خانواده نیز در چارچوب «قانون سه مرحله» کنت، نمونهای روشن از گذار اندیشهی اجتماعی از تبیینهای فراطبیعی و فلسفی به تحلیلهای علمی است. در مرحلهی تئولوژیک، خانواده ساختاری مقدس و ایستا داشت که نقشها در آن بر پایهی ارادهی الهی و آموزههای دینی تعیین میشدند. در مرحلهی متافیزیکی، مفاهیم انتزاعی چون «طبیعت زن و مرد» و «وظیفهی اخلاقی» جایگزین تبیینهای دینی شدند و خانواده بهعنوان نهادی فلسفی و اخلاقی مورد توجه قرار گرفت. اما در مرحلهی اثباتی، نهاد خانواده موضوع بررسیهای علمی و تجربی شد؛ پژوهشهای جامعهشناختی به تحلیل نقشهای جنسیتی، ساختارهای متنوع خانوادگی، و تأثیرات اقتصادی و روانی بر روابط خانوادگی پرداختند.
در این برداشت، پیشرفت نه صرفاً به معنای افزایش ابزار یا ثروت، بلکه به معنای رشد ظرفیت عقلانی و سازمانی جامعه است؛ ظرفیتی که با گسترش تقسیم کار، پیشرفت علوم، و شکلگیری ارزشهای مشترک، امکان هماهنگی اجتماعی را فراهم میسازد. کنت معتقد بود که جوامع بشری بهطور طبیعی از مرحلهی تئولوژیک به متافیزیکی و سپس به مرحلهی اثباتی گذر میکنند، و این گذار، در اندیشه و ساختارهای اجتماعی نیز بازتاب مییابد.
از دیدگاه کنت، جامعهی اثباتی جامعهای است که در آن نهادها بر پایهی عقلانیت، تجربه و کارکرد شکل گرفتهاند؛ در چنین جامعهای، دین جای خود را به اخلاق سکولار میدهد، آموزش مبتنی بر علم و تجربه است، و سیاست بر پایهی قانون و تخصص اداره میشود. چنیین جامعهای نظم را حفظ میکند و ظرفیت تحول و پیشرفت مستمر را نیز داراست.
کنت در پایان درس پنجاه و یکم خود، جامعهشناسی را دانشی میداند که با شناخت قوانین نظم و پیشرفت اجتماعی، میتواند مسیر آیندهی بشر را روشن کند. او امیدوار بود که این علم بتواند جای فلسفههای انتزاعی و تئولوژیهای سنتی را بگیرد و با تکیه بر مشاهده، تجربه و عقلانیت، بنیانی نو برای سازمان اجتماعی فراهم آورد، بنیانی که در آن همبستگی، عدالت و پیشرفت همزمان تحقق یابند.
نقد تعریف آگوست کنت
در ادامه، پنج نقد اساسی بر تعریف آگوست کنت از جامعهشناسی مطرح میشود؛ نقدهایی که هر یک از منظر خاصی به بنیانهای نظری او نظر دارند. برای روشنتر شدن ابعاد هر نقد، تلاش کردهایم آنها را بهصورت مستقل همراه با مثالهای تاریخی یا پژوهشی توضیح دهیم تا ضمن حفظ عمق نظری، پیوندی روشن با مصادیق عینی برقرار گردد.
فرض وجود قوانین ثابت در جامعه
آگوست کنت با الهام از علوم طبیعی، معتقد بود که روابط اجتماعی نیز از «قوانین» نسبتاً ثابت و پیشبینیپذیر پیروی میکنند. اما این دیدگاه با نقدهایی مواجه شد، از جمله توسط ماکس وبر ― در کتاب اقتصاد و جامعه ― که تأکید کرد رفتار انسانی برخلاف پدیدههای فیزیکی، بر پایهی معنا و انگیزههای ذهنی شکل میگیرد. برای نمونه، در پژوهش تاریخی وبر دربارهی اخلاق پروتستان و پیدایش سرمایهداری، نشان داده شد که تحول اقتصادی نه صرفاً تابع قانون عرضه و تقاضا، بلکه نتیجهی باورهای دینی و فرهنگی خاصی بوده است. این نمونه نشان میدهد که قوانین اجتماعی برخلاف قوانین طبیعی، وابسته به زمینههای فرهنگی و تاریخیاند و نمیتوان آنها را بهصورت جهانشمول و ثابت در نظر گرفت.
تکیهی بیش از حد بر روش اثباتی
کنت روش اثباتی را تنها راه معتبر شناخت اجتماعی میدانست، اما این دیدگاه بسیاری از ابعاد انسانی را نادیده میگیرد. جریانهای تفسیری مانند هرمنوتیک و نظریهی کنش متقابل نمادین، نشان دادند که فهم جامعه نیازمند درک معناهای ذهنی و تجربهی زیستهی افراد است. برای نمونه، در پژوهش کلاسیک «خودکشی» اثر امیل دورکیم، هرچند از روشهای آماری استفاده شد، اما بعدها پژوهشهایی مانند مطالعهی جک داگلاس در دههی ۱۹۶۰ نشان دادند که خودکشی مفهومی تفسیری است و باید از منظر انگیزهها، روایتها و معناهای فردی بررسی شود. از این رو، روش اثباتی بهتنهایی برای فهم پدیدههای اجتماعی کافی نیست.
نگاه تکخطی به تحول تاریخی
قانون سه مرحلهی کنت — تئولوژیک، متافیزیکی، اثباتی — تحول جوامع را بهصورت خطی و اجتنابناپذیر ترسیم میکند. اما تاریخ واقعی جوامع نشان داده که این مسیر نهتنها خطی نیست، بلکه گاه بازگشتپذیر و چندمسیره است. برای مثال، در قرن بیستم، با وجود پیشرفتهای علمی، شاهد بازگشت گستردهی جنبشهای دینی و معنویتگرایانه در جوامع مدرن مانند ایالات متحده و هند بودیم. ظهور جنبشهایی چون «نیو ایج» یا احیای معنویت در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ نشان داد که علم نتوانسته جای دین یا فلسفه را بهطور کامل بگیرد. این نمونههای تاریخی، نقدی جدی بر نگاه تکخطی و تکمرحلهای کنت به تحول اجتماعی وارد میکند.
غفلت از تعارض، قدرت و نابرابری
کنت جامعه را همچون ارگانیسمی هماهنگ و متعادل تصویر میکند که نهادهای مختلف آن در خدمت حفظ نظماند. اما نظریههای تضاد، بهویژه مارکسیسم، نشان دادند که جامعه همواره با تعارضهای طبقاتی، نابرابریهای ساختاری و رقابت بر سر منابع همراه است. نمونهی بارز این نقد، انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۷ است؛ انقلابی که نشان داد نظم اجتماعی میتواند در نتیجهی نابرابریهای شدید اقتصادی و سیاسی فروبپاشد. در این رخداد، نهادهایی که کنت آنها را ضامن نظم میدانست — مانند دولت و دین — نتوانستند تعادل را حفظ کنند. در نتیجه، نظم اجتماعی همیشه حاصل هماهنگی نیست، بلکه گاه نتیجهی سرکوب و تعارض است.
بیتوجهی به عاملیت فردی
در نظریهی کنت، فرد بیشتر بهعنوان تابعی از ساختارهای اجتماعی دیده میشود تا کنشگری فعال. اما نظریههای کنشگرایانه مانند نظریهی کنش عقلانی وبر یا نظریهی عاملیت آنتونی گیدنز، نشان دادند که افراد نهتنها تحت تأثیر جامعهاند، بلکه خود نیز در ساختن و تغییر آن نقش دارند. برای نمونه، در جنبش حقوق مدنی آمریکا در دههی ۱۹۶۰، کنشگران اجتماعی مانند مارتین لوتر کینگ با استفاده از نافرمانی مدنی، ساختارهای نژادپرستانه را به چالش کشیدند و تغییرات بنیادینی در قوانین و فرهنگ اجتماعی ایجاد کردند. نمونهای که روشن ساخت عاملیت فردی میتواند ساختارهای اجتماعی را دگرگون کند، و جامعهشناسی نباید صرفاً بر ساختارها تمرکز کند.
با مرور نقدهای مطرحشده، روشن میشود که تعریف آگوست کنت از جامعه — با تأکید بر نظم، قوانین ثابت، و روش اثباتی — در عین اهمیت تاریخیاش، در برابر پیچیدگیهای انسانی و اجتماعی دچار محدودیتهای جدی است. نقدهایی چون فرض قوانین جهانشمول، نادیدهگرفتن معناهای ذهنی، نگاه تکخطی به تاریخ، غفلت از تعارض و قدرت، و بیتوجهی به عاملیت فردی، نشان میدهند که جامعه نه صرفاً یک ساختار هماهنگ، بلکه عرصهای پویا، چندلایه و متأثر از کنشگری انسانهاست. از این منظر، فهم دقیقتر جامعه مستلزم عبور از چارچوبهای محدود اثباتگرایانه و پذیرش رویکردهاییست که تنوع، پویایی و پیچیدگی اجتماعی را در نظر میگیرند.
ادامه دارد …
دو. هربرت اسپنسر
سه. کارل مارکس
چهار. امیل دورکیم
پنج. ماکس وبر
شش. گئورگ زیمل
هفت. تالکوت پارسونز
هشت. آنتونی گیدنز
- نمونهای از این رویکرد در علوم طبیعی، آزمایش مشهور گالیله دربارهی سقوط اجسام است؛ او با رها کردن گلولههایی با جرمهای متفاوت از بالای برج پیزا نشان داد که همهی اجسام در خلأ با شتابی برابر سقوط میکنند. ↩︎
- پژوهش «زندان استنفورد» نمونهای از این رویکرد در علوم اجتماعی است که در سال ۱۹۷۱ به سرپرستی فیلیپ زیمباردو انجام شد. در این پژوهش، گروهی از دانشجویان بهطور تصادفی در نقش زندانی یا نگهبان در یک زندان شبیهسازیشده قرار گرفتند تا اثر نقش و ساختار قدرت بر رفتارشان سنجیده شود. نتایج گواهی داد که شرایط و ساختار قدرت میتواند در مدت کوتاهی رفتار افراد عادی را بهطور چشمگیری دگرگون کند. ↩︎
- برای روشنتر شدن این مفهوم، میتوان آن را با مقایسهای میان قانون طبیعی و قانون اجتماعی توضیح داد. قانون جاذبه بیان میکند که هر جسم رهاشده به سوی زمین کشیده میشود؛ و قانون عرضه و تقاضا توضیح میدهد که با افزایش تقاضا و ثابت ماندن عرضه، قیمت معمولاً در بازار بالا میرود. هر دو قانون بر الگوهای قابل مشاهده و تکرارشونده تکیه دارند و امکان پیشبینی رویدادها را فراهم میکنند. ↩︎