دردی کهنه | نمی‌شود وفات نیافت و نمرد

بیایید در نظر آوریم انسانِ گنگ و بی‌زبانی را که وحشت‌زده در شکاف کوه‌ها روزگار می‌گذراند و یگانه برتری‌اش بر جانوران، آن بود که قدوقامتی داشت و می‌توانست با مثل چماقی به جان‌شان بیفتد و شکارشان کند.

سال‌ها گذشت تا انسانْ از ایما و اشاره‌ دست کشید و لب به سخن گشود. با “سخن‌پردازی” چند قدمکی از زندگی بسیط و ساده‌ی خود فاصله گرفت.

کمی پس، قلم به دست گرفت. پیکر تراشید. “نگارگری” کرد. نگارگری پیر و پیمبرش شد؛ در آن می‌جُست هر آنچه را دیده و یا نادیده بود؛ از نقش مهر و ماه تا نقش نگار و خیال.

در پی سخن‌پردازی و نگارگری _ در حقیقت پس از کشف تقارن و تناسب _ بشر هنر دیگرش را رو کرد، “آوازخوانی”. آوازِ دلنشین که می‌بایست به گیرایی آوا، گله و گلایه‌ی آدمی را به گوش همگان برساند.

و و و و … .

آدمی با این همه هنر و آفرینش‌ دنبال چه چیز بوده؟ می‌خواست بماند. و برای نیل به آن، دست به هر کاری زد. چون جوابی نگرفت، از چندی عمر گذشت و رو به چونی آن آورد.

بشر دید که نمی‌شود فرسوده و فرتوت نشد، نمی‌شود وفات نیافت و نمرد. عجالتاً چاره‌ای اندیشید. چشیدن دیرندگی شدنی نیست، باشد، کشیدن زندگی از پهنا که شدنی است؛ در طبیعت دست به انتخاب زد: صید بزرگتر، غذای‌ لذیذتر، غار دل‌بازتر، زن زیباتر … ‌.

دامی که می‌خواست می‌پرورید، کشتی که می‌خواست می‌کاشت، اما دردی کهنه‌ هم‌چنان در وجودش بود، میل به مانایی. میلی که طبیعت چاره‌ای برای ارضایش نداشت؟ طبیعتِ بی‌چاره که دستِ‌کم سالی چهار بار رنگ عوض می‌کرد و هر بهارش را زمستانی در پی بود؛ طبیعتی که خود، دشمنِ جانش به حساب می‌آمد و وقت‌وبی‌وقت با سیل و طوفان و صاعقه‌ای عمر محدودش را به مخاطره می‌آمیخت، چگونه می‌توانست به او جاودانگی بخشد؟!

آدم‌ها برای دفع‌ورفع شُرور طبیعت و برای گریز از تنهایی، به‌ناچار کنار هم گرد آمدند. ولی گردهم‌آیی همان و پیدایش گره‌هایی در چند و چون زندگی‌ همان؛ جنگ، آغاز شد.

آدم، برای دوام خود، برای نگهبانی از زیستگاه و سکونتگاه خود، با هم‌شهری، همسایه و هم‌خانه‌اش گلاویز می‌شود. آدمی این پدیده‌ی مملو از حب و بغض، از چیزهایی خوشش می‌آید و از چیزهایی متنفر است، شگردش این شده که مراد و نامرادش را با فشار به دیگران بقبولاند.

برای به‌سازی حال‌وروز، برای توسعه، برای زغنبوتی به نام مدرنیته، به این فکر رسیده که هر چیز دست‌وپاگیر را از سر راهش بردارد و در این راه از هیچ گونه سنگ‌دلی‌ای دریغ نورزد، حتیٰ اگر لازم باشد جانی بگیرد و خونی بریزد.

تلاش بشر برای ترقی و عمران، برای رشد خرد و فرزانگی همواره با ویرانی و جهالت همراه بوده. بیشترین صفحات کتاب تاریخ بشر، به لشکرکشی‌ها و کشتارهای‌‌ او اختصاص دارد نه به اختراعات و اکتشافات او. آیا می‌بایست دیگر باورمان شود که بشر بدون جنگ و خونریزی قادر به ادامه‌ی حیات نیست؟ دستِ‌کم تابه‌حال که چنین بوده.

و همین توأمانی حوادث ناهمگون در کنار یکدیگر، سبب شده تا هیچ عاقلی نتواند گره‌ از کار انسان مسئله‌ساز امروز واکند، انسان مسئله‌داری که هنوز مسئله‌ی اصلی‌اش پایندگی و نامیرایی است.

به اشتراک‌گذاری یادداشت
پیشنهاد مطالعه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *