پرده‌ی پنجم | پیری | وقتی برای اولین‌بار از خودت جا می‌مانی

روزی می‌فهمی که بدنت دیگر همان‌قدر چست و چابک و چالاک نیست،
خاطره‌هات زیاد شده‌اند، ولی اسمت گاهی از یادت می‌رود.
اما در ذهنت هنوز همان آدمی هستی
که زمانی می‌توانست کوهی را جابه‌جا کند.

می‌خواهی چیزی را بلند کنی،
بدنت می‌گوید «نکن» ولی ذهنت می‌گوید «می‌تونی».
می‌خواهی شب تا صبح بیدار بمانی و به کارهای نیمه‌تمامت برسی،
اما پلک‌هات جلوِ آرزوت می‌ایستند …
اما پلک‌هات جلوِ آرزوت می‌ایستند …
اما پلک‌هات جلوِ آرزوت می‌ایستند …

اما پلک‌هات …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *