«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش»
(مولوی)
نمیدانم از چه زمانی گلهای اندیشۀ ما پژمرده شده است. به آن پژمردگی که آفتی مهلک است؛ زیرا تا اندیشۀ ما به شادابی پیش باز نگردد، نمیتوانیم بنیانی محکم و ماندگار برای ملت ایران برپا کنیم.
ما زحمتی ناچیز به خود نمیدهیم که در اظهارنظرها، “اماواگرهای من درآوردی” و “احساسات فردی” را از نگاهمان دک کنیم. برای همین پرتوپلا گپ میزنیم و تقریباً در هیچ مشکل و معضلی متحد نمیشویم، جز در مواردی که پای سود و زیان خودمان در میان باشد.
بهمثل در محفلی ادبی سخنی درمورد نویسندهای مشهور مطرح میشود. هر دوستی بنا به اقتضایِ آزمودۀ خودش، به لحاظِ دیداری که با آن نویسنده داشته شروع به داوری میکند. از یادش میرود که یک فرد سرشناس با مردم تعامل دارد و برایند کارهای او به سود یا زیان جامعه هم هست. درنتیجه در این مواقع بایستی، اساس داوری بر پایۀ سعادت و شقاوت اجتماع گذارده شود، نه بر پایۀ روابط و رفاقتهای شخصی.
نیز همینطور است زمانی که سخن دربارۀ قضایای عمومی جاری در جامعه باشد، هر عزیز اندیشمندی دیدگاهی مختص به خود دارد. وقتی دقت میکنیم ملاحظه میکنیم که اندیشهها نه از ریشهها، نه از صلاح و صواب جامعه، بلکه از بهیادماندههای پخشوپلا، از مهر و کینهای بیقدر، از خواستههای آشفته تغذیه میکند. اگر منتقد، طلبکارِ گمراه مزدوری باشد، وجه بدهکاری ما معلوم است؛ اما چنانچه فرد پاکدلی بود، آنگاه آدم از حالوروزگار او دچار حسرتی تلخ و جگرخراش میشود.
فقر اندیشه، مردم ما را از پیمودن راهی هموار ناتوان نمایانده و آنان را در سرزمین اوهام بیسرانجام واله و ویلان کرده است. آرای ما منزلی ندارند تا که چون در راهی به اشتباه کوچ کردند بدان بازگردند؛ هر فردی از جامعه در جهان اندیشههای خود به بیراهه میرود و با کلافگی مسیر خانه را از یاد میبرد.
وقتی در مورد مسئلهای حرف میزنیم، بهحدی تار بر خارهای فهم خود میبافیم، بهحدی نمونه و نقل و نقض میآوریم که مسئلۀ اساسی فراموشمان میشود و حتی سازش بر سر مطلبی که از نگاه همۀ ما واضح و مبرهن است دشوار میشود. تردیدی نیست که اگر بین مردم یک جامعه این دستکم هماواییها نباشد آیندۀ خوشی در پیش رویشان نخواهد بود.
با تأسف در آموزشگاههای ما پایبندی به اخلاق و پایهها را به ما نیاموختهاند. ما تنها مدرک گرفتهایم؛ موفق شدیم دیپلم، لیسانس، فوق لیسانس و دکترا بگیریم. اما تأمل و اندیشیدن را هرگز یاد نگرفتهایم. نیاکان ما کموبیش پیرو پایههای عقلانی و اخلاقی دوران خود بودند و به همین خاطر حرف همدیگر را خیلی خوبتر از ما درک میکردند. ولی ما اکنون بر تمامی آن ارکان تیشه زدهایم بیآنکه جایگزینی برای آن داشته باشیم.