امید عبث | کدام دست این خاک را بر سر فرهنگ‌مان ریخت؟

«تحصیل‌کردگان ایرانی، از بدکارترین مردمِ سده‌ی چهارده شمسی بودند. آن‌ها … .» این چیزی است که تاریخ، در چند دهه‌ی آینده، علیه درس‌خوانده‌های این سال‌های ایران خواهد نوشت. قضاوتی که بسیار درست به نظر می‌رسد. هر بلایی که در این یک‌صد سال اخیر بر سر مردم کشورمان آمده، به دست همین درس‌خوانده‌های روشن‌فکرنما بوده است.

اینان، مردم بی‌سواد کوچه و بازار را مدام به بادِ ملامت می‌گرفتند که: «چرا چینن و چونانید، چرا کارِ گروهی، چرا مشارکت نمی‌کنید، چرا تنبلید، چرا نان‌ به‌ نرخ روز می‌خورید؟» در حالیکه کسی نبود که از آنان بپرسد: «شما قشر تحصیل‌کرده چرا یاری‌گر ظالمید، چرا به جای هم‌افزایی و هم‌دلی بر آتشِ اختلافات می‌دمید، چرا به جای جلوداری مردم جامعه، از آنان عقب‌ می‌مانید و گاه ناآگاهانه در مقابل‌شان در می‌آیید؟»

لااقل از آغازِ سده‌ی چهارده، هر کس که در قوه‌ی مقننه و مجریه بر ما ریاست کرده، چند کلاسی درس خوانده بوده. اصلاً خیلی از آن‌ها خودشان را کسی می‌دانستند. به‌ویژه از اواخر این سده‌، که کمتر از دکتر و مهندس به پست وزارت‌خانه‌ها نرسیده و بر کرسی‌ مجالس تکیه نداده. بسیاری از مدیران کشور در این دوره‌، آقازادگانی بودند که در بهترین کالج‌های آن‌ورآبی سال‌ها زانوی ادب به زمین زده‌ بودند.

اما آیا نه اینان بوده‌اند که کشتی اقتصادِ ایران را به گِل نشاندند، آیا نه اینان بوده‌اند که لایحه‌ی ننگ دادند و طرحِ شرمْ تصویب کردند، آیا دستانِ اینان قرارومدار این همه پروتکل‌های سرخر را ترتیب داد یا دستانِ پینه‌بسته‌ی مردم بی‌سواد؟ کدام دست، این خاک را بر سر فرهنگ‌مان ریخت، دستانِ خاکی کاسب و کارگر و کشاورز یا دستان آغشته به گران‌ترین عطروادکلن‌های فرانسوی؟

کاش، مرد بودند و اشتباهات‌شان را به گردن می‌گرفتند، آنانی که اندک‌سوادی داشتند و بدون شایستگی و تخصص، برای خود در این کشور منصبی دست‌و‌پا کردند و بعد به دارایی مادی و معنوی مردم‌ چیزی نیفزودند که هیچ، دست به غارت مال‌ومنال آنان زدند.

چهار کلاس سوادشان، دست‌آویزی شد تا هرچه بیشتر بر ثروت و صندلی‌شان بیفزایند. نامشروع، از لب‌های این عروسِ آراسته، ایران، جامی بنوشند و بعد، به شکرانه‌اش بی‌عفتش کنند.

با خود نیندیشیدند که اگر معلم عالی رتبه‌ یا دادرس و دیپلمات و نماینده‌ی مجلس و مدیر دستگاه اداری مملکت، به کشور و مردمش خیانت کند و کاری را‌ که مکلف به انجام آنست به درستی انجام ندهد، دیگر نه از ایران رسم و نشانی خواهد ماند و نه از مردمش نام و آوازه‌ای؟

آن‌ها که داعیه‌ی فضل و کمال داشتند اگر اندکی خداباور و خِرَدگرا بودند، حالِ اقتصادی و فرهنگی مردم ایران، این‌گونه نمی‌شد که شد. اگر خودخواهی‌شان گُل نمی‌کرد و برای نشستنِ در پشتِ میزی، طالعِ قومی را برنمی‌گرداندند، هیچ‌گاه در این سرزمین، کودکی گرسنه نمی‌ماند و زنی برهنه نمی‌گشت.

دردْ این است که بعدها، اکثر آن تحصیل‌کردگان، ایرانی را که به دست خود آن را ساخته بودند، تحمل نکردند و در آن باقی نماندند و اندکی پس از مهاجرت، حتی آن را از یاد هم بردند.

اما یاددارانِ ایران، در ایران بیدار ماندند و دست به قلم بردند و “در وصف کام تلخ و فرط غمش، آن زخم‌هایی که از همیشه نشسته بر تنش”*، داستان‌ها گفتند و شعرها سرودند، باشد که نامش جاوید بماند.

“غروب‌هایِ غریبْ
در این رواق‌ِ نیاز،
پرنده، ساکت و غمگین،
ستاره، بیمار است.
دو چشمِ خسته‌ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته‌جان همیشه بیدار است.”**

 



*دفترچه‌یادداشت‌ خصوصی/اشعار.

**بخشی از شعر “تو نیستی که ببینی”، سروده‌ی فریدون مشیری است. همو که عبدالحسین زرین‌کوب در باره‌اش می‌نویسد: «در طی سال‌ها شاعری، فریدون از میان هزاران فراز و نشیب روز، از میان هزاران شور و هیجان و رنج و درد هرروزینه آنچه را به روز تعلق دارد، به دست روزگاران می‌سپارد و به قلمرو افسانه‌های قرون روانه می‌کند. چهل سالی – بیش و کم – هست که او با همین زبان بی‌پیرایهٔ خویش، واژه واژه با همزبانان خویش همدلی دارد … . زبانی خوش‌آهنگ، گرم و دلنواز خالی از پیچ و خم‌های بیان ادیبانهٔ شاعران دانشگاه‌پرورد و در همان حال خالی از تأثیر ترجمه‌های شتاب‌آمیز شعرهای آزمایشی نوراهان غرب.»

 

به اشتراک‌گذاری یادداشت
پیشنهاد مطالعه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *