عیبی ندارد که آدم به قوموخویش خودش بیش از دیگران رسیدگی کند. برای خردسالانشان وقت بگذارد و ساعتها با آنها بازی کند. سالمندانشان را روی دو چشمانش بنشاند و یکریز قربانصدقهشان برود. اصلاً در این حرفی نیست که بایست هوای بستگان را داشت. ولی آیا، انسان، نسبت به مردمان جامعهاش هم وظیفهای دارد یا نه؟
اگر همین انسانِ خانوادهدوست، در خیابان از کنار تنگدستی بیسرپناه بیالتفات عبور کرد یا کهنسالی بینوا را در همسایگیاش دید و برایش کاری نکرد، به نظرتان میشود چنین انسان خودشیفتهای را نیکوکار خطاب کرد.
بله؛ انسان ذاتاً به خود و خانوادهاش یک اندازهای علاقه دارد. همیشه سعادت خود و آنها را از خدا میخواهد. ولی هر زمان این دلبستگی به قدری زیاد شد که فرد، ناخوشی دیگر انسانها را ندید یا بالاتر، خوشی خود و دورواطرافیانش را در ناخوشی دیگران دید، این دیگر در هیچ فرهنگ و قاموسی نیکوکاری نیست. بلکه بدی کردن اصلاً چیزی غیر از این نیست.
هرگاه انسان تنها در اندیشۀ خود نبود و در سر، فکر دیگران را هم داشت و برای کامیابیشان دستوپایی زد، تقلایی کرد، از آن زمان است که میتوان او را نیکوکار نامید.
گرچه شاید همین کار نیکی که در حق دیگران میکند هم از روی تَفرعُن و گندهدماغی باشد. چون انسان در جایی هم که «خود»ش را در راه رساندن دیگران به رفاه نادیده میگیرد باز در پی کامیابی خودش است. میخواهد در دنیا یا آخرت به نان و نوایی برسد، سری در سرها در بیاورد، شهرتی کسب کند، آبرویی برای خود بخرد. خلاصه میخواهد از نعمتی اینجهانی یا آنجهانی متنعم شود.
استاد سخن، شیخ اجل فرموده بود:
“تو نیکویی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز.”
به بیان دیگر، انسانها کموبیش دو دستهاند:
_ برخی افراد، خوشی را جز در توجه به خویش و پیگیری خواستههای خویش در جایی دیگر فراهم نمیبینند؛
_ و برخی دیگر در جایی دیگر هم از آن سراغ و نشانی دارند و میخواهند با اقداماتِ خیرخواهانهای که در حق دیگران انجام میدهند از داشتن این گونه از خوشیها هم بیبهره نمانند.
علیایحالٍ، میبایست پایۀ نیکی را در پیوند میان انسانها جست. اگر من در آنچه انجام میدهم تنها سعادت و آسودگی خودم را دنبال بگیرم، بیآنکه مصلحت دیگران را به دیده داشته باشم، دیگر نیکوکار نیستم. نیکوکار کسی است که هنگام آگاه شدن از بیقراری دیگران، در خود قرار نمیگیرد، به هر دری میزند تا روز و روزگار را بر همگان خوش کند.