ممنوع‌القلم | مرزی میان اهالی یک سرزمین

در دوره‌ی قاجار هر اهل‌قلمِ بداقبالِ جسوری که در این کشور خواست از روی اخلاص و راستی، برای بهتر شدنِ اوضاع این مردم و این سرزمین، چند خطی بنویسد یا با چوبه‌ی دار آشنا شد یا با ممنوع‌القلمی دق‌مرگ. و آنانی هم که از دیگران طالع خوش‌تر و جرئت کم‌تری داشتند بالاجبار به انزوا کشانده شدند.

گویا در آن روزگار، مرزی ناپیدا، مبهم و دهشتناک میان اهل قلم و ملت کشیده شده بود، مرزی که کسی نمی‌توانست از آن بگذرد و برای نجات دیگری به آنسوی پا بگذارد.

شگفت اینست که با این‌همه، شاهان قاجاری هرچه را هوس می‌کنند و به زبان می‌آورند و انجام می‌دهند آرم و نشان ملت بر آن می‌زنند. هرچه را که آرزو دارند، می‌گویند که ملت آرزو دارد. هرچه را که به سود خود می‌بینند، می‌گویند که به سود ملت است. هرچه را که بر ضرر خود می‌بینند، می‌گویند که بر ضرر ملت است. و حال آنکه روشن نیست این ملت چه کسانی‌اند، کجایند و از چه تریبونی خواسته‌های خود را مطرح کرده‌اند و با کدام پیمان و تفاهم‌نامه آن‌ها را سخنگوی خود قرار داده‌اند.

شاهان همیشه به جامعه پشت می‌کنند، چونکه در دل‌شان از جامعه هراس دارند، هراس دارند چونکه خودشان را در برابر جامعه، خطاکار می‌دانند و می‌دانند که جامعه درباره‌شان ناحق نمی‌گوید. می‌دانند که جامعه‌ای یکپارچه هیبتی هراس‌انگیز دارد، توانی در آن هست چون توان تندآب که حتی اگر از فرسخ‌ها دورتر هم بگذرد نعره‌ی آن چرت را از دیدگان‌ لش‌ برمی‌چیند.

 

به اشتراک‌گذاری یادداشت
پیشنهاد مطالعه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *