چنانچه از اینهمه مردمِ موجه و موقر که در کوچه و بازار، عاطل و باطل ولو و ویلانند، از اینهمه آدمِ علاف شیکپوش که کلافه و سردرگم در پیادهرو و مترو از مقابلمان قیقاج میروند، بپرسیم که: «ببخشید آقا/خانم، اینجا به دنبال چه چیز میگردید، برای چه کار به بیرون از خانه آمدهاید؟»، جز یک مشت اراجیف و لیچار، پاسخی درستدرمان گیرمان نمیآید. در قعر نگاه افسرده و سرگشتهشان، چیزی شبیه سرووضع مریضان جوابکرده و ناعلاج موج میزند، چیزی شبیه سیاهی دریای بهستوهآمدگی و بیحاصلی.
همایشهای پیاپی، نشستهای متوالی و جشنوارههای زنجیروار به راه میاندازند. نیش تا بناگوش بازشان را در رسانهها به اشتراک میگذارند. در هر محفل فرهنگیای حاضر میشوند و از اینکه تا کنون عبدالمجید ارفعی یا عبدالحسین زرینکوب نشدهاند گاهگدار پیش این و آن گله میگزارند و گاه قشقرق به پا میکنند. اما تمام آنچه تا کنون انجام دادهاند، آنقدر سطحی، آنقدر کمعمق و گولزنک بوده است که جز اسم وقتگذرانی و مشغولیت، جز اسم یللی و بطالت اسمی دیگر نمیتوان برای آن گذاشت.
واقعیت اینست که مردم ما، در هر طبقه و قشری که باشند، نمیدانند چگونه از اوقاتشان بهره ببرند و تُهیگی خویش را مایه ببخشند. برجستهترین دغدغهی آنها آنست که از هر دکه و دکانی در فضای حقیقی و مجازی بساطی برای تفریح و تفرّج، برای لشتن و گشتن خودشان جور کنند و در دهانِ همیشهباز اوقات زندگی بگذارند، اوقاتی شکمباره که هیچگاه از بلعیدن فرصتهای آدمی سیر نمیشود.
چنانچه توجه کرده باشید غالباً در بازارها و بازارچهها یا حتی بر سر راهها افرادی گیج و ویج وایستادهاند و معلوم نیست به کدام منزل و مقصد عازمند. آدمهایی که از دم غروب تا نیمههای شب، در خیابانهای شلوغ شهر دربهدر و بلاتکلیف پرسه میزنند. به ویترین بوتیکها وقزده خیره میشوند. ساعتها ساعت و پیراهن و گوشی و هفتقلم آرایش و پیکر تراشیده و ناتراشیدهشان را به رخ هم میکشند. اما برای چه؟ برای یافتن خوشی، برای آنکه در خانه دلتنگ و پکرند، برای آنکه میخواهند روزی را به شب برسانند، برای وقتگذرانی، همین.
حتی آنانی هم که کسبوکاری معلوم و مشخص دارند، حالوروزی خوشتر از بیکارهها ندارند. دفترودستکی راه انداختهاند _ بالأخره به هر وضعی شده میبایست عمر را تلف کرد _ و به دو دسته تقسیم شدهاند:
دستهی نخست گروهیاند که خود را کارمند وظیفهشناس و متحرک میدانند، در سالن و آبدارخانه و اتاق یکدیگر قدم میزنند، جلسه و نشستی برگزار میکنند، به این و آن زنگی میزنند، دوسیه و پروندهسازی میکنند، و به همین خرسندند که پیش همگان فردی پرمشغله شناخته شوند، بیآنکه از آن خرمن مشاغلشان چیزی حاصل کسی گردد.
دستهی دوم گروهیاند که حالِ بلند کردن باسن از صندلی و اندکی تکان خوردن از جایشان را هم ندارند؛ دهندره میکنند؛ صبحانه میخورند، میانوعده و ناهار؛ مدام گوشیشان را چک میکنند؛ شبکههای تلویزیونی را بالا و پایین میکنند؛ با همکاران هماتاقیشان قدری در مورد فوتبال دیشب و بالا رفتن ارزش سکه و دلار گپوگفت میکنند.
هر دو گروه بیخستگی از همدیگر تا وقت تعطیلی اداره و سازمانشان به هم سرگرماند.
تازه برخی پس از تقاعد و پیری هم دوباره چند ساعتی به محل کارشان برمیگردند و با همکاران سابق به یاد قدیم وقت معتنابهی را به بطالت میگذرانند. گوئی اگر این کار را نکنند و با یادآوری آن ایام، خود را تسکین ندهند، افسرده و خلوضع میشوند.
هستند افرادی که تاب و تحمل تنهایی و ماندنِ در خانه را ندارند. و اگر در خانه هم بمانند یا باید در شبکههای اجتماعی بگردند یا باید با کسی تماس بگیرند، یا باید سروصدای رادیو و تلویزیونشان بلند باشد. خلاصه آنکه باید وقتشان را در اختیار کسی از دوستان و خویشان بگذارند تا آن دُرّ گرانبها را مفت از دستشان در بیاورد، وگرنه از سکوت و تنهایی و فکر و مطالعه احساس بدی به آنان دست میدهد، گمان میکنند در خلوت دستهی خفتک و بختک و عبدالجنه همه به او حملهور میشوند.
این خود گونهای مرض است که معالأسف فقیر و غنی به آن مبتلایند. اشخاصی که تا خرخره در رفاه فرو رفتهاند، از فرط وفور و فراوانی و فراهم بودن همهی امکانات دلمرده شدهاند. با بهرهکشی نابخردانه از جسم، و دل دادن به لذایذ مادی و فراموشی بُعدهای دیگر انسانی از جان جانشان کاستهاند و لذاید رنجافزا باعث شده تا افراد متمول هم در زندگیشان احساس پژمردگی را تجربه کنند.
از آن طرف، در جهانِ افرادی که فقر و نداری بر سرشان سایه انداخته است هم همه چیز به رنگ خواری و بیقدری و روزمرگی است. با ریشه دواندن روزمرگی در زندگی، جایی برای رشد و نوآوری و تازگی باقی نمیماند. چیزی نمیگذرد که کسالت رویهی همهروزهی زندگی انسان خواهد شد.
پس در زندگی همهی انسانها قانون نانوشتهای هست که چون دردی درمانناپذیر روحشان را رنج میدهد:
انسانها چه زشت و چه زیبا، چه پیر و چه جوان، چه کارمند و چه بیکاره، چه دارا و چه ندار هیچ یک قادر نیستند خودشان را تحمل کنند، به روی پای خود بایستند، خودشان را بشناسند و قدر بدانند. آدمها همواره در جهان بیرون، در اعمال عبث و بیهوده، در سرگرمیهای سیاه و مغموم به دنبال چیزی برای تابآوری میگردند.
ما انسانها به آب و آتش میزنیم که خود را از یاد ببریم. ما از رجعت به خود، از نظارهی جهان درون خود هراسانیم. غیر از روحی آسیب دیده یا پلید چیزی دیگر در وجودمان نمیبینیم؛ پس پایمان سست میشود و از همنشینی با هر کسی جز خودمان لذت میبریم. ما در جستجوی افیونی هستیم که کمی آراممان کند، “خود” را از یادمان ببرد. آن افیون میتواند یک خرید چند ساعته، یک گپوگفت احمقانه، یک شبگردی در کوچه و پسکوچهها و شاید حتی خواندن همین چند خط باشد.