ایرانی در چه وضعی به سر میبرد، چه میآموزد، برای چه چیز حُرمت قائل است و چه چیز را خوار میشمارد؟ پاسخ دادنِ به این پرسشها واقعاً دشوار است. ولی حرفی ناصواب نیست اگر بگویم که ایرانی خودش هم نمیداند که به چه چیز تکیه داده است و چه آرزویی در سر دارد.
بزرگترین عیب ایرانی تلف کردن عمر و فرصت است. که البته خودش با آن مشکلی ندارد! ایرانی طرح و نظم و برنامه سرش نمیشود، آن چیزهایی که از نخستین شاخصههای انسانی است. هیچ فعالیتی را بهموقع آغاز نمیکند، بهموقع به سرانجام نمیرساند، در نتیجه زایاترین کارها هم هیچ عایدیای برایش ندارد.
ایرانی فردی فهیم و بافراست و شیفتهی یادگیری است. ولی چرا با این میزان تشنگی خود را به سراب میرساند و با گرفتن چندرغاز از روی دانستهی این و آن میخواهد دریای مصائب و مسائلاش را بخشکاند؟!
در قاموسِ وزارتِ آموزش و پرورش کشورش این نبوده و نیست که باید ذهنها را بارور ساخت و فکرها را پروراند. میبایست معلمانی به خدمت گرفت که ساقی مطالعه و ملاحظهی محصلان باشند؛ مانند معمارانی ماهر و زبردست که میدانند چگونه هر پایهای را پیاپی و به درستی روی پایهی قبلش بنشانند، تا خدای ناکرده نشود یک وقت پس از شانزده سال، مشتی پخمهیِ سستِ سبکسرِ بیخبرِازتاریخ، تحویل جامعه بدهند.
درسخواندهیِ در این سیستم آموزشی علیالقاعده نمیداند که چه چیزهایی در تاریخ کشورش ذیقیمت بوده و چه چیز نبوده، نمیداند کژی و کمال پدرانش از کجا آب میخورده. وقتی تاریخ نداند و نخواند همیشه همان نوآموزِ نوپای نوپیشه باقی میماند، حتیٰ اگر جناب مهندس یا دکتر باشد.
در تاریخ ایران، هم سویه و رویهی زنده و زایا و بهدردخور هست و هم سویهی آشغال و بنجل. بازشناسی سویهی سقیم و صحیح و تفکیک آن دو از یکدیگر، نیازمند کمی انس با فرهنگِ گذشته است. فرهنگ دیروزْ چیزی است که ایرانی امروز یا از آن بیخبر است و یا باخبر ولی سر صلح و سازش با آن را ندارد؛ چون عقبماندگی امروزش را از چشم او میبیند. بامزه است که همین ایرانی، سودای ساخت فرهنگی تازه را دارد. ولی بهراستی با چه چیز و با کدام مایه؟
مگر با برگردان چند کتاب غربی میشود فرهنگ فرنگی را در ایران پیاده کرد؟ تازه آنهم با این شیوهی برگردان در ایران که خود نیازی مبرم به دوربرگردان دارد. هر برگردانندهای اللهبختکی نوشتهای را برای برگردانی انتخاب میکند، مطبوعاتچی هم که از هر کدام بوی پول بیشتری به مشامش برسد، همان را چاپ میکند، و دیگر برای هیچ یک از این دو صنف، مهم نیست که فرداروز بر سر فرهنگ مملکتش چه بلایی میآید.
“هر روز یک گَلّه برگردانخوانِ کتابنشناس، سرشان را در آخور واژههای ناتراشیده فرو میبرند تا بعد در هر نشستی، دریافتهای ناخوش خامشان را برایم نُشخوان کنند.” (دفترچهیادداشت خصوصی/یادداشتهای روزانه)
متن اکثر این کتابهایِ برگردانشده: دوپهلو، بدخوانش و بیباروفایده است. از یک طرف، کالی و نارسی زبان فارسی برای دریافت دانستههای نوی بشرِ آنورآبی و از طرف دیگر، بیکفایتی و دستپاچگی برگردانندگان و ناشران ما، بازار کتاب را که نه، ولی فرهنگ ایران را آشفتهتر از بازار شام کرده. کیست که نداند، موجودیِ محتوای برخی از این گونه کتابهای برگردانشده چیزی در حدود صفر است. بهیقین، با بلد بودن قدری زبان انگلیسی و داشتن خردهای هوش و سر سوزن ذوق، میشود از نسخهی اصلیِ کتاب، بهرهی بهتری برد تا آن ترجمهی بیفرم و بیمحتوا.
“بعضی وقتها برای فهمِ نیم خط لاطائل برگردانشده چشمانم را چندین روز ‘ناسور’ میکنم. که آخر هم چیزی عایدم نمیشود. بعد مینشینم و افسوس میخورم که علی، چهل و چند ساعت است که از دیدارِ با کتاب محبوبت باز ماندهای.” (دفترچهیادداشت خصوصی/یادداشتهای روزانه)
فکر میکنم ایرانیای که با این گونه کتابهای برگردانشده حشرونشر دارد، در درازمدت، مغزش پارهسنگ برمیدارد؛ دیگر هیچ مضمونی در ضمیرش درست نمینشیند، میشود حامل یکسری متن نافرم و بیمحتوا که چون پوکهی خالی فشنگ چیزی برای درکردن ندارد.
افسوس که اینگونه نگارش بیمارگونه دیگر از قلمِ دارودستهی برگردانندهها به قلب و زبان و قلم برخی مؤلفان و نویسندگان نامور رسیده؛ دیدن عبارات دُشخوانِ بیمغز در بین کلمات گروهی از قلمزنان زبده که سالهاست داعیهی نویسندگی خلاق دارند حکایت از فوقمسری بودن این مرض دارد.
برگردانندهی نابلد از یکطرف جملاتی آش لاش، تکهتکه، بدقواره، پردستانداز و بیملاحت میسازد که فقط با سرناخنی فعل ترکیب شده، آن هم از نوع فعل غیرسادهی قُلمبهسُلمبه. و از طرف دیگر، بندهی خدا تکلیفش هم با خودش روشن نیست، توانایی تحلیل و نقد ندارد یا دارد ولی جرأت روی کاغذ آوردن برآیندش را ندارد، پس بهناچار به پیچیدهنویسی پناه میبرد. در ته ماجرا، این برگردانندهی ناواردِ ندانمکار با این پیچیدهنویسی و آن جملهسازی ناپاک، چیزی خلق میکند که در دکان هیچ عطاریای هم از اینگونه مسهلها پیدا نمیشود. نه هیچ ذهن سالمی میتواند از آن نوشته چیزی بفهمد، نه هیچ گوش شنوایی میتواند شنیدنش را تاب بیاورد. بماند که هیچ زبان سلیسی هم پیدا نمیشود که تمایل به خواندنش را داشته باشد.
سنگینی اینگونه دشوارنویسیها از پای قلمِ مترجم به دوشِ چشم و ذهنِ مخاطب میافتد. مضحک این است که برخی از همین مخاطبان زحمتکش، طوری با این گونهی نوشتاریِ معیوب انس گرفتهاند که دیگر حرف راست و پوستکنده و کلمات خوشتراش به مذاقشان خوش نمیآید، چنانچه کجوکوله و مُلَقْلَق و مغلق ننویسی _مثلِ همین چند کلمه_، پیش خودشان میانگارند که لابد در این نوشته، نکتهای نهفته نیست. این گروه همانانیاند که معتقدند: «نوشته هر چه زشتتر، پرمغزتر و بهتر.»
خوانندهی اینگونه نوشتجات پس از مدتی، فهم و تلقیای نادرست از آرای اندیشمندان بزرگ جهان پیدا میکند، نگاهش به همه چیزِ خودش تار و تاریکتر میشود. تمامی داشتههایش را انکار میکند. میخواهد از قافلهی روشنفکران غافل عقب نماند، پس به تاریخ و فرهنگش پشت میکند، نه، به آنها پشت پا میزند، حتیٰ به آن داشتههای حتمی و حقیقیای که روزی به چشمش دیده بود که غربِ متمدن چگونه به آنها چشم دوخته و غبطهاش را میخورد.
“اگر پشت پا زدنْ نمادِ روشنفکری است، خرِ دجّال از همه منورالفکرتر است!” (دفترچهیادداشت خصوصی/گزینگویهها)
نویسندگانی هم هستند که از این موقعیت اسفبار، نهایت سوءاستفاده را میبرند (!) و برای تور کردنِ مخاطبِ تاربین، متنهایی “لگدانداز” مینویسند؛ میگویند: «فرقی نمیکند رمانی پلیسی باشد یا شعری سپید یا جستاری تاریخی یا یادداشتی اجتماعی یا حتیٰ روزنامهای اقتصادی و یا مجلهای دربارهی تکنولوژی یا روانشناسی، مهم فقط این است که در متن علیه تاریخ و فرهنگ ایران بخروشیم تا که بعد در دکه بفروشیم.»
این شیوهی سیاهسازیِ تاریخ و فرهنگ ایران، در جان و کلام برخی دبیران و استادان هم به شدت اثر بد گذاشته است. درد بیشترم آن است که این بزرگان، گاهی، چشم و گوشِ شاگرد بینوا را مایملک پدریشان میدانند و در هر جلسهی درس، سخن از هر چیزی که باشد _ فرض کنید حتیٰ اگر بحث بر سر این باشد که میم در ‘فیزیک کوانتوم’ را باید با میم دستهدار نوشت یا با میم بیدسته _ طوری آنرا به مشکلات و ضعفِ تاریخی و فرهنگی ایران در هشتصد سال گذشته یا ایران در چهارصدوپنجاه سال آینده ربط میدهند که شاگردِ مستأصلْ آرزو میکند: “کاش سوسکی سیاه بودم و زیر دست و پای آدمها روزی هفت الی هشتبار لهیده میشدم، ولی این همه خودتحقیری را یکجا در یک شخصی بزرگ چون استادم جمع نمیدیدم.”
«هنوز صدای قهقههی بلند معلمها مانند بوی سیگاری که میکشیدند از پشتِ در نیمهباز دفتر بهراحتی شنیده میشد، و صدای ناآرام و افروختهی آقای هاشمی، [دبیر ادبیات]، که میگفت: “آقایان! آقایان! شما را بخدا … با این عزم که شما در نابودسازی فرزندانتان جزم کردهاید، شک نکنید که پیش از شنیدن صدای چکمههای دشمن، کار تمام این بچهها تمام است.” (دفترچهیادداشت خصوصی/داستانها).»
این گناه بزرگ و نابخشودنی که در زبان و گفتار و افکار ایرانی رخنه کرده است، بهزودی کیفرش یخهی همهی ایرانیان را خواهد گرفت، “همه”. اگرچه آنکه مسئولتر، کیفرش نیز سختتر؛ اما فلاکتْ، هرطور که بخواهید در آخرت حسابوکتاب کنید، در دنیا فلاکت است.
“خوشی فرشی است که دارند این روزها از زیر پای همهمان بیرون میکشند.”(دفترچهیادداشت خصوصی/نمایشنامهها)