روجا | پندارهای پریشان یک شاعر

نیما شاعری خوش‌ذوق، خوش‌قریحه‌ و البته بی‌ادعا بود. با آن‌که می‌دانست طراوتی تازه‌ به ادبیات ایران بخشیده؛ ولی نه باری به دوش خود احساس می‌کرد و نه خود را بیش از یک شاعر به حساب می‌آورد که در روزگاری چشم‌تنگ و ناامن، پندارهای پریشان خود را روی کاغذهایی باطله به نظم در می‌آورد.

نیما در تمام زندگی، آدمی آشفته بود، آشفته از خانواده، از اجتماع، از سیاست، از دوستان، روی هم رفته از همه‌ی آدم‌ها. و این آشفتگی به وضوح در اشعارش نیز نمایان است؛ آن نغمه‌ی درهم‌گره‌خورده و پیچیده‌‌ای که او داشت، یک دلیلش همین بود، برای دوری از بدخواهانی که همیشه حس می‌کرد دور‌وبرش مملو از آنان است.

شرار بدگمانی نیما تا به دامن پیروانش هم کشانده شد، در سپارش‌نامه‌‌اش آشکار کرد که به هیچ‌یک از آنان خوش‌بین نیست و از هیچ‌کدام‌شان دلِ خوشی ندارد؛ نوشت:

 


«وصیّت‌نامه»
“امشب فکر می‌کردم با اين گذران کثيف که من داشته‌ام، بزرگی که فقير و ذليل می‌شود، حقيقةً جای تحسر است.
فکر می‌کردم برای دکتر حسين مفتاح چيزی بنويسم که وصيت‌نامۀ من باشد، به اين نحو که بعد از من هيچ‌کس حقّ دست زدن به آثار مرا ندارد بجز دکتر محمد معين. اگر چه او مخالف ذوق من باشد.
دکتر محمد معين حق دارد در آثار من کنجکاوی کند، ضمناً دکتر ابوالقاسم جنتی عطائی و آل احمد با او باشند. بشرطی که هر دو با هم باشند. ولی هيچ‌يک از کسانی که به پيروی از من شعر صادر فرموده‌اند در کار نباشند.
دکتر محمد معين که مَثَل صحيح علم و دانش است کاغذ پاره‌های مرا بازديد کند.
دکتر محمد معين که هنوز او را نديده‌ام مثل کسی است که او را ديده‌ام.
اگر شرعاً می‌توانم قيم برای ولد خود داشته باشم، دکتر محمد معين قيم است. ولو اين‌که او شعر مرا دوست نداشته باشد. اما ما در زمانی هستيم که ممکن است همۀ اين اشخاص نام‌برده از هم بدشان بيايد، و چقدر بيچاره است انسان … !”شب دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۳۵


 

نیما در این یادداشت، شهادت داد که پیروانش شاعرانی امین نیستند و به هیچ یک از آنان اطمینانی ندارد. قیم قرار دادن دکتر معین که یک زبان‌شناس شش‌دانگ سنتی بود خود نشان می‌دهد که نیما تا چه اندازه به همه‌ی آن‌چه در دوروبرش سپری می‌شد بدگمان بود و بر خلاف ظاهر نوجو و نوخواه‌ش تا چه میزان، ریشه‌ی ادبیات کهن پارسی را عمیق و پربار می‌دانست.

نیما، دوست داشت که با دیگر شاعران فرق کند، فرقی اساسی. پس چیزهایی سرود که از هر لحاظ بی‌شباهت با آثار گذشتگان و معاصرانش بود. بخت هم با او یار شد و شهرتی فراگیر‌تر از شهرت همه‌ی شاعران هم‌دوره‌‌اش کسب کرد.

 

پرسشی جنجالی‌ این‌جا مطرح است که آیا نیما واقعاً شایسته‌ی چنین شهرتی بود؟
پاسخ این پرسش را نباید بی‌درنگ داد. بداقبالی یا خوش‌اقبالی نیما در این بود که خیلی از طرفدارانش که قلم او را به‌طور ویژه‌ای می‌پسندیدند، اصلاً آثارش را به‌طور کامل نخوانده بودند و اگر آن را مروری هم کرده بودند چیزی از آن دست‌شان نیامده بود. ازاین‌رو می‌توان گفت که یک شیفتگی رازآلود در پیروان نیما بود و شهرتی مبهم نصیب نیما شده بود. زیاد نبودند افرادی که دل‌و‌دماغ مطالعه‌ی اشعار نیما را داشته باشند، تنها تعداد معدودی شارح در مطبوعات بودند که آن‌ها هم در یک مجموعه‌ی چند صد صفحه‌ای همیشه گِرد چند شعر خاص می‌گردیدند.

به‌ هر روی، نباید غافل بود که نیما در گیرودار عقب‌گرد به متد کهن شعر پارسی، سبک خود را شجاعانه در پیش گرفت، او عمیقاً باور داشت که می‌بایست و می‌تواند گونه‌ای نو در ادبیات این سرزمین پدید بیاورد.

اما چه چیز او را به این یکه‌تازی سوق می‌داد؟ دو چیز:

۱_ درکی تازه از شعر که از طریق انس با آثار فرانسوی در او ایجاد شده بود، این فهم که بدون وزن و قافیه هم می‌توان در ایران شعر سرود، پس جسورانه قواعد سنتی ادب پارسی را به هم زد.

۲_ فکر پریش و هزارتوی نیما که دل‌واپسی از اوضاع ایران آن روزگار نیز آن را آشفته‌تر می‌کرد و کلامش را پیچیده‌تر.

این دو، سبب شد که نیما واژگانش را این‌گونه کنار هم بنشاند:

 

 

«مهتاب»

می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته‌ی چند
خواب در چشم ترم می‌شکند

نگران با من استاده سحر
صبح می‌خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم می‌شکند

نازک‌آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می‌شکند

دست‌ها می‌سایم
تا دری بگشایم
به عبث می‌پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته‌شان
بر سرم می‌شکند

می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شبتاب
مانده پای‌آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله‌بارش بر دوش
دست او بر در، می‌گوید با خود:
غم این خفته‌ی چند
خواب در چشم ترم می‌شکند

 

 

 

«خانه‌ام ابریست»

خانه‌ام ابریست
یکسره روی زمین ابری‌ است با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می‌پیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی‌زن که تو را
آوای نی برده‌ست دور از ره کجایی؟

خانه‌ام ابریست اما
ابر بارانش گرفته‌ست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می‌برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نی‌زن که دائم می‌نوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش

 

 

 

«مانلی»

من به راه خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت
در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار
گرچه گویند نه
اما
هرکس تنهاست

آن که می‌دارد تیمار مرا، کار من است
من نمی‌خواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا شد روشن
هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنه‌ور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چه‌ام بود عذاب

 

 

 

«قایق»
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می‌زنم:
«وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله
است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون

در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می‌آید از من:
«در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ و خطر نیست،
هزّالی و
جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می‌خرم
از حرفهای کام‌شکن‌شان
من درد می‌برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم

من چهره‌ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر
شماست:
یک دست بی‌صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می‌زنم
فریاد می‌زنم!

 

 

به اشتراک‌گذاری یادداشت
پیشنهاد مطالعه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *