کز جان وفادارم تو را
از صبح، شعری از «انوری» افتاده به سرم و شوریدهام کرده:
جُرمی ندارم بیش از این،
کز جان وفادارم تو را
ور قصدِ آزارم کنی،
هرگز نیازارم تو را
زین جور بر جانم کنون،
دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون،
آخر ز آزارم تو را؟
رخ گر به خون شویم همی،
آب از جگر جویم همی
در حالِ خود گویم همی،
یادی بوَد کارم تو را
آبِ رُخانِ من مَبر،
دل رفت و جان را درنگر
تیمارِ کارِ من بخور،
کز جان خریدارم تو را
هان ای صَنَم! خواری مکن،
ما را فرا زاری مکن
آبم به تاتاری مکن،
تا دردسر نارم تو را
جانا ز لطفِ ایزدی،
گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی: انوری،
روزی وفادارم تو را
(انوری)
دو بیت نخست را مدام امروز زمزمه کردم: “جُرمی ندارم بیش از این، کز جان وفادارم تو را، ور قصدِ آزارم کنی، هرگز نیازارم تو را.”
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
این دو بیت هم از ابیات غزلی از «خاقانی» است، ببینید چگونه خاقانی مانند حافظ رندانه سخن میگوید:
وی مهرهٔ امّیدِ مرا زخمِ زمانه
در ششدرِ عشقِ تو فروبسته گذرها
کردم خطر و بر سرِ کویِ تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
(خاقانی)
نقدهای بیاساس
کسی که تنها شعر نو میخواند و دل و جانش را به این دردانههای کهن ادب پارسی جلا نمیدهد، نیم عمر که نه، تمام عمرش در فناست. کاری هم به نقدهای بی یا با اساس شاملو ندارم.
اما داوری شاملو دربارۀ «موضوع شعر شاعر پیشین» چنان یکباره شعر و شاعری پیش از خود را به مسخره میگیرد که گویی رای داور صادر شده است. شعر بزرگ فارسی البته نیاز به سنجش و ارزیابی تازه دارد. اما خشم و خروشهایی از این دست چیزی بر کسی روشن نمیکند. (شاهرخ مسکوب، چند گفتار در فرهنگ ایران، ص ۱۷۴)