بغض متراکم | روایت خمیدگی ممتد فرهنگ در جامعه‌ی ایرانی

آنچه اکنون، سبب دلواپسی‌ است و می‌بایست گفت که در اوج گرفتاری‌های ایران قرار دارد، پدیدار شدن نشانه‌های گسست، در پیکره‌ی فرهنگی جامعه‌‌ی آن است. درست واضح نیست که بنیاد فرهنگی جامعه‌ی ما بر چه پایه‌ای استوار است. ایران، پیوسته در طول تاریخ با اعتدال میانه‌ای نداشته است؛ همیشه در آن، گروهی از شریف‌ترین انسان‌ها و گروهی از پست‌ترین‌ها وجود داشته‌اند. اما، دلهره از آن‌جا شروع می‌شود که پست‌ها رو به فزونی باشند.

فرهنگ، یا از شرف و شعور یا از عقاید مذهبی یا از سنت‌های پیشینیان، و بعضاً از هر سه، خط می‌گیرد. و ما اکنون، وقتی از خود می‌پرسیم که، جامعه‌ی ما بر طبق کدام یک از این‌ها مشی می‌کند، پاسخی روشن برای آن نداریم.

با آن‌که در ایران، پیاپی، از لزوم فرهنگ در جامعه سخن گفته می‌شود، زیاد نیستند گوش‌هایی که اهل شنیدن این‌‌گونه حرف‌ها باشند. فاصله‌‌ی اخلاقی هر تخم‌وترکه با عقبه‌ی خود دو چندان شده؛ آمار طلاق بالا رفته؛ خانه و خانواده از هم گسسته؛ سردی و بی‌مهری جمادات به انسان‌ها سرایت کرده؛ هر کس سرگرم گرفتاری‌‌های خود شده و عجیب‌تر آن‌که حل آن‌ها را در گرو گره انداختن در زندگی دیگران می‌بیند. تمامی این‌ها پیش لرزه‌های یک زلزله‌ی شدید فرهنگی است که می‌تواند هر جامعه‌ای را تا مرز فروپاشی ببرد.

من فکر می‌کنم اتفاق خوبی نیست که در یک جامعه، راه راست، کوره‌راه به حساب آید و راه کج، سرراست. پیامدش این می‌شود که هر آدمی آرام آرام به این صرافت بیفتد که در راه راست قدم برندارد. گول بزند، نیرنگ کند، فرافکنی، پچ‌پچ، چشم‌ و ابرو بیاید، زیر میزی بدهد یا دستِ‌کم پول چای را حساب کند. آدمیزاد همین است، می‌خواهد که کارش پیش برود، وقتی از راه راست نشد راه کج را گز می‌کند.

البته هیچ‌وقت در تمام طول تاریخ ایران مشاهده نشده که مادیت این‌قدر گره‌گشا بوده باشد. گرهی نیست که امروز با آن باز نشود. اصلا دیگر هیچ‌کس، به هیچ‌چیز جز سکه و سفته اعتماد نمی‌کند. دیگر اسکناس، ابزاری برای مبادله‌ی کشک و یا مثلاً ماست نیست؛ با آن چیزهای بزرگتری جابه‌جا می‌شود، شایستگی، شرافت و شأن.

خوب، هنگامی که مادیت این اندازه چاره‌گر شد، به‌خودی‌خود، آدم دلش می‌خواهد دست به هر کاری بزند تا از آن بیشتر داشته باشد. به همان اندازه که مادیات در ایران گره‌گشا شده است، به دست آوردن‌ آن هم سهل و البته ممتنع شده. هیچ فعالیتی انجام نمی‌گیرد، ولی همه نوع فعالیتی در آن شدنی است. همه‌‌چیز در آن پیدا می‌شود، ولی هیچ چیز دست‌یافتنی نیست.

این همه “دورویی” در جامعه، زائیده‌ی فضای اسفناک کنونی است. شما در باطن به یک چیز فکر می‌کنید، و در برون، چیز دیگری را نمایش می‌دهید. شما خواهان سود خودتان هستید، و برای آن‌که در دام مشکلی نیفتید، آن را در فرمی که مورد پسند دیگران باشد عَرضه می‌کنید. در این فضا، لامذهبان چهره‌ی قدیس به خود می‌گیرند، دغلکاران ادا و اطوار آدم‌های مطمئن را درمی‌آورند، کینه‌توزان با تبسم به ما نزدیک می‌شوند. آیا با این اوضاع، شما می‌توانید باری را سالم به منزل برسانید، شما بگویید، شما که همه‌روزه با انسان‌هایی نقاب‌دار مواجه‌اید و از پس آن کاملاً ناآگاه‌اید؟

هر اجتماعی تنها با پشت‌گرمی و اطمینان اعضای آن به هم می‌تواند فعالیت‌هایش را دنبال کند. هنگامی که جامعه، ثباتی احساس نکند و نتواند به چیزی دل خوش دارد، می‌بایست همیشه منتظر اتفاقات شوم باشد. در مسیر ناشناخته و پر از دام و کمین، هر فردی می‌تواند در حق او نامردی کند. در جامعه‌ی دورو، هیچ فردی برای به ثمر نشستن وظایفش پافشاری نمی‌کند، چون، مراد نه چیدن ثمر، بل نمایش فعالیت است، فضا می‌شود فضای اختناق، افکار در جهت فریفتن به کار می‌افتند، و ماحصل آن، تضعیف هم‌یاری در جامعه است.

همراهی در جامعه، تنها آن نیست که یکی بزاز باشد و دیگری کارگر و سومی ساربان، خلاصه هر شخصی کاری، و اینان درآمدشان را با هم داد و ستد کنند، و چرخه‌ی اقتصاد در جامعه بچرخد. چنانچه گونه‌ای هم‌دلی، هم‌سویی آرمان، و خرد جمعی در بین نباشد، شهر، یک تجارت‌خانه‌ی بی‌روح خواهد شد که در نزد مردمان آن “خرسندی فردی” غایت آمال دانسته می‌شود.

هنگامی که افراد ببیند که نه نظام به فکر آن‌هاست و نه جامعه، پس، زنجیر رابطه و اتحاد آنان از هم گسسته، ناچار، دری پیش روی‌شان باز می‌ماند، “به اندیشه‌ی خویش بودن”. در این وضعیت، حال روحی فرصتی برای درنگ در گذشته و دیدن آینده نمی‌دهد، همه‌چیز انسان خرج امروز می‌شود، برای رهایی از رنجی که اکنون در آن به سر می‌برد.

مبرهن است که با مشکلاتی که آدم این دوره و زمانه دارد، فراموشی فردا، فلاکتی است اتفاق افتادنی. هر فردی از ما می‌تواند برای نسل پس از خودش، پیشرفت و پویایی را به یادگار بگذارد یا فرسودگی و فنا را، وابسته به این است که چه اندازه به ودیعه‌ای که پیشینیان به دستان او سپرده‌اند وفادار بوده است.

به‌راستی، در جامعه‌ای که همه‌چیز زیر ذره‌بین مسئولان است، چگونه می‌شود که به وضع فرهنگی مردم، نگاهی نمی‌شود؟ از قارقار موتورهای دودزا تا قافله‌ی معتادان و قیافه‌های یخ و وحشت‌زا، پاسخ‌گوی این‌ همه نابه‌سامانی‌ چه کسی است؟

آدمی که فقط با یدک کشیدن نام آدم، آدم نیست. چنانچه بر خروش او پرخاش شد _ که ارزشمندترین دارایی و سپرده‌ی اوست _ می‌بایست دستِ‌کم به گونه‌ای نباشد که همواره بزرگی‌اش خوار شمرده شود؛ وگرنه این دریافت را دارد که جزای لیاقتش را به او صدقه می‌دهند. شخص نیازمند، وقتی که آیین و ضابطه‌ای از او حمایت نکند، ناگزیر برای عبور دادن خرش از پل، پا روی عزتش می‌گذارد و خود را کوچک می‌سازد.

و این بغض متراکم مدتی است که در سینه‌ سنگینی می‌کند و روایت خمیدگی ممتد فرهنگ در جامعه‌ی ایرانی را فریاد می‌زند.”

 

به اشتراک‌گذاری یادداشت
پیشنهاد مطالعه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *