از قدیم میان مارکسیستها و غیرمارکسیستها این بگومگو بوده که اساس چیست؟ فرهنگ است یا اقتصاد؟ مارکسیستها اظهار میکنند که اقتصاد.
تردیدی نیست که اقتصاد، نانوآب انسان را تأمین میکند؛ نخستین چیزی که هر کسی برای بقا به آن نیاز دارد. اما، آیا نه آن است که تحصیل نانوآب، خود، محتاجِ داشتنِ فرهنگ است، که همان شرایط تسهیل کنندهی آن باشد؟ مگر نه آنکه فرهنگ، فراستِ تطابق با شرایط، عُرضهی بهسازی شرایط را به آدمی عَرضه میکند؟
ازاینروی، از اساس، بحث بر سر اینکه “فرهنگ” بنیان است یا “اقتصاد”، بحثی است بیهوده. آدمیزاد، جنس ناسره است، هم جسم دارد و هم روح؛ با اقتصاد، خود را جان میبخشد و با فرهنگ، نام.
فرهنگی که زادهی آرمانهای بشری است، چگونه میتواند در راه تأمین معاش او قدم برندارد؟ با آنکه آرمانهای بشر، همواره گوشهی چشمی به حوائج مادی او داشتهاند و فرهنگ، پیشرانِ انسان در مسیر تحقق بخشیدن به آرمانهایش بوده است.
هنگامی که فرهنگ، این سیستمِ پیشران، پریشان شود، دیگر هیچ آرمانی، نمیتواند سری بلند کند و محکوم به حبس ابد در همان سینهی تنگ بشر خواهد بود. وقتی آتش این آشفتگی، دامنِ تمامی اهالی یک سرزمین را بگیرد و در آن بیفرهنگی فرهنگ شود، علَیْالدوام جز ولنگاری، بازگسیختگی و گرفتاری چیزی دیگری در آن رشد نخواهد کرد.
در سابق، فرهنگ چه زشت و چه زیبا، چه خرد و چه کلان، روند عادیاش را طی میکرد؛ بهطور برابر، میان خواستههای جسمی و روحی بشر، سروسامانی مییافت. اما در جهانِ ماشینی امروز، فرهنگْ، سرووضع دیگری پیدا کرده؛ جهش افکار صنعتی برای تمام جهان، بهخصوص شرق، چهرهی نابهسامانیهایی بهوجود آورده.
“روزهاست که در برزخی میان دو فرهنگ _ فرهنگ آبائی و اجدادی خویش و فرهنگ عارضی غرب _ گیر افتادهایم، بیآنکه هنوز جهد و تقلایی برای خلاصی ما از این برزخ، صورت گرفته باشد.”
فرهنگی بیگانه و پرزور، وارد مرزهایمان شده که ما از بیرون راندنش عاجز ماندهایم. ای کاش به این خواب عمیق نمیرفتیم و از این کابوس بیدار میگشتیم؛ به یکدیگر سرسری نمینگریستیم و زلف سرنوشت خویش به طناب سیاه چاه نفت گره نمیزدیم.
راه چیست؟ چاره کدامست؟ زنده کردن یک فرهنگ جایگزین؛ فرهنگی که با شرایط جهان امروز بخواند، بیآنکه فرنگیمآب باشد. و چون فرهنگ، مولود نظام اجتماعی است پس، در قدم نخست لازم است که حدوحدود این نظام، آشکار گردد، قلمرو ارزشهایش روشن شود، تا فرهنگی از آن زاده شود که راهبر “همهی ایرانیان” به سوی زندگی سعادتمندانه باشد.
از آنجا که علیالقاعده، هر آدمی، خواهانِ ترقی و پیشرفت است، به فرهنگی روی مینهد که عطر و شمیم سعادت از آن بیشتر به مشامش برسد. هر فرهنگی که از نظر آسانسازی زندگی برتر باشد، نیازی به تبلیغ ندارد، خودش خودش را رواج میدهد؛ سویههای خیر و شرش با هم فعال میشود.
گرچه، معالأسف برای برخی افراد عادی جامعه، حرکت به سوی شُرور، بسی آسانتر از حرکت به سوی نیکیهاست. از شکل تنبان و زیرپوش و خطچشم تا نام و زبان غربیها در بین اینان بیشتر دنبالهروی میشود تا آن اوصافی که به وجودآورندهی غرب صنعتی بوده است؛ بهمثل: شوق به آگاهی، مطالعه، ژرفاندیشی، قانونمداری، تعهد شغلی، عزم و پشتکار.
بههرروی، چنانچه فرهنگ ما توان سابق خویش را بهدست نیاورد، در مواجه با فرهنگ غرب، تبلیغ تهاجمی برای فرهنگمان که بینتیجه است هیچ، چپاندن آن هم به زور برای یکچند، مایهی چندگانگی و ظاهرنمایی میشود؛ که هر دو نابودگر سرشت و منش انسانی است و پیامد تندوتیزی به بار میآورد.
برای جوانه زدن هر فرهنگ جدید، باید از دیروز و امروز مدد جست. اما از دیروز و پیشینه نمیتوان غفلت کرد، چون دربردارندهی جزء مهمی از دستاوردهای گذشتگانمان است، آزمودههایی که با تحملِ مشقتهای فراوان، بهدست آمده. بسیار کم سعادتی است که مدیران فرهنگی ما، آنها را نادیده بگیرند. گذشتگان اگر از ما آگاهتر نبودند، بیشک خردمندتر بودهاند.
و اما توجه به حال هم الزامی است، به سبب آنکه فرهنگ، باید پاسخگوی حاجات امروزیمان باشد. شدنی نیست با اندیشهی یک یا دو سدهی قبل، خود را نامزد بهرهجویی از آسایندههای جهان امروز کنیم.
در نگاه به هر دو، گزینش هم لازم است؛ به گونهای که گذشته و حال برای هم شاخ و شانه نکشند. بهخصوص گذشته را خوار و کوچک نشماریم. شناخت گذشته _ مانند شناخت هر زمانهای دیگر _ نیازمند بازبینی با نگاهی نو است، و فقط از این طریق است که گذشته یادگارهای پایا و پویای خود را به ما نشان خواهد داد.
ما اگر ارزش این یادگارها را ندانیم از پیشینهی خود گسسته خواهیم شد؛
اگر بر آنها اضافه نکنیم، در عمل اقرار کردهایم که لایق آن گذشته نیستیم؛
اگر غرضورزانه به نفع خواستههای امروزمان آنها را شرح و نقد کنیم، نشان دادهایم که ما ملتی امین و درستکار نیستیم؛
و اگر آنها را در غیر از جای مناسب خودشان بهکار بگیریم، به جهل خویش اعتراف کردهایم.
شایسته آن است که از عناصر زندهی پیشینهمان سود بجوئیم. خاطر پیشینیان خویش را به نیکی یاد کنیم، و حوادثی را که پشتسر گذاشتهاند، بهطور صحیح بسنجیم و هر شخص و هر گروه را به اندازهی لیاقت آن، گرامی بداریم.
نادیده گرفتن تاریخ یا دستکاری در آن، نه کاری است نیک و نه نشان کمال. البته روشن است که تاریخ سرزمینمان میبایست بازنویسی شود، اما، این بازنویسی باید در ظل اکتشافات نوینی که در دانش تاریخنگاری صورت گرفته، با بهره بردن از مآخذ تازه، با دقت و بیغرضی و با التفات به علل اصلی در رویدادها انجام شود؛ نه آنکه کل تاریخ بدون در نظر گرفتن این نکات فقط شخمزده و زیرورو گردد.
در نگاه به امروز هم باید توجه داشت که دگرگونی تازهای در جهان آغاز شده است. این آرایش نو، آن را به دو قسمت دارا و ندار تقسیم کرده. که البته تا اندازهای این نظم، عادی به نظر میرسد که دولتهای همتراز از هم دور نمانند. پس در این حرف و حدیثی نیست که چین و ژاپن امروز با ایالات متحده و فرانسه بیشتر احساس همانندی میکنند تا نپال و پاکستان. دولتمردان آنان به این آگاهی رسیدهاند که همیشه حواسشان به ابتداییترین خواستههای مردم جامعهشان باشد.
مقصودم این نیست که سران چین و ژاپن ید و بازوی کتوکلفتتری برای حل مشکلات دارند و در همه جای آنها، نازونعمت سکنا گزیده است، بلکه میگویم نوع مشکلات آنها با مشکلات ما _ که در جهان غیرصنعتی زندگی میکنیم _ بسیار فرق میکند و بهطور کلی چیز دیگری است. شکیبایی چند دههای برای مردم آن کشورها کافی بوده، آنها وجهی ندیدند که مردم کشورهای غربی _ با گرایش به مکتب پراگماتیسم _ در وفور و فروانی حیات بگذرانند، و آنها در فقرونداری، دلخوش به تئوریهای مندرآوردی مارکس و لنین و … بهسر ببرند.
“در این وسط راه چارهی ما، جهان غیرصنعتیها، چیست؟ ما که از نظر فرنگیها عقبافتاده انگاشته میشویم؛ ما که بیاختیار، قتل و غارت و کشتار به جهانمان کشانده میشود؛ ما که باید سرمایههای خدادادیمان را بیفرآوری به آنها بفروشیم؛ ما که لایقترین جوانان تحصیلکردهمان با بلیط یکطرفه راهی فرنگ میکنیم؛ ما که هنوز توسریخور باقی ماندهایم و هیچ ترقیای بهواقع کلمه احساس نمیکنیم؛ ما چه کنیم؟
ما که هنوز برای همین گرفتاریهامان چارهاندیشی نمیشود؛ ما که با بالارفتن شمار جمعیت و خواستههامان، روزبهروز بر ابهامات شیوهی رتق وفتق امورمان اضافه میشود؛ ما که هر مشکلمان، چند مشکل دیگر میزاید و اوضاعمان را وخیمتر میکند؛ ما چه کنیم؟”
گام نخست، تغییر نگاه مردممان به خودشان است. راست گفتهاند که “هر جنبشی از درون میخیزد.” وقتیکه ملتی خودش را گرامی نمیدارد و جدی نمیگیرد، انتظار بزرگداشت و خودیپنداشتن از سوی غیر، انتظاری بس بیهوده است.
گام بعدی سروسامان دادن به امور داخلی کشور است؛ تا وقتی که امور داخلی کشورمان رتقوفتق نشود، گله از عدم تمشیت امور در عرصهی بینالملل، نِقونوقی نمایشی بیش نیست.
اگر آحاد جامعه با حاکمان همدل باشند و هر یک برای دیگری الگو، آنگاه میتوانند چارهی بهتری برای خلاصی از گرفتاریهایِ جهان امروزشان بجویند. دیگر وعدههای صد من یه غاز از سوی حاکمان؛ و کنار نشستن و منفعت طلبی از سوی مردمان، در همه جای جهان، راهکاری کهنه و مندرس شده است. میبایست پیش همهمان این واضح بماند که:
“وقتی هواپیمایی سقوط کرد، کسی از آن جان سالم به در نخواهد برد، نه خلبان، نه خدمه و نه خریداران بلیط.”